داستان دوستی و محبت!!!

داستان دوستی و محبت!!!

برای دیدن کامل متن به ادامه مطلب مراجعه کنید...
 
 

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند

 

بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند

یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد!

دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد

ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت :

امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد . . .

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند

ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد

نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت

و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت

بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:

امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . . .

دوستش با تعجب از او پرسید:بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم

تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی

ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟

دیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد

باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند

باید آن را روی سنگی حک کنیم

تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد . . .

نویسنده مطلب: عباس گودرزی

عباس گودرزی

پاسخ دهید

1 نظر

شقایق  ۱۳۹۳/۰۲/۱۴ - ۱۰:۵۲:۳۵

اخی مثل تو که درجتو دادی!!صبر کن ببینم!!یعنی من الان باید برم رو سنگ حک کنم تو درجتو دادی منو ازاد کردی؟؟خخخخخخخخخخ

عباس گودرزی (agcheshmak)  ۱۳۹۶/۰۷/۲۷ - ۱۱:۱۵:۱۵

آره! خخخخخخخ